شبی که خیلی سخت گذشت
ظهر بیست و سوم باید می رفتم تهران ماموریت ,خیلی استرس داشتم آخه اولین بار بود که تو رو تنها میزاشتم از دو روز پیش کلی مقدمه چینی میکردم واست که عزیزم من باید برم تو اینجا پیش بابایی بمون ولی مگه تو قانع میشدی می گفتی مامانی با هم میریم منم میخوام بیام با برف بازی کنم آدم برفی درست کنم و این حرفا که میزدی جیگرم آتیش میگرفت.ولی چاره ای نبود از وقتی به دنیا اومدی به هر طریق ممکن نرفتم ماموریت این بار دیگه نمی شد .وقتی تو فرودگاه ازت خداحافظی کردم و دست تکون دادی نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام سرازیر شد.اونجا که رسیدم بهت زنگ زده با لحن کودکانه گفتی مامان تو تو هواپیما کوچولو بودی دیدی باهات بای بای کردم .اون شب سخت ترین شب زندگیم بود تا ...
نویسنده :
مامان ثنا
14:43